راست گردیدن، راست گشتن برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
راست گردیدن، راست گشتن برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابلِ کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
به تعب افتادن. متأذی شدن. آزرده شدن. رنجه گشتن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه گشتن و رنجیده شدن و رنجیدن شود: مردمان از وی به خدای بنالیدند و از ستم و بیدادی او سخت رنجه شدند. (ترجمه تاریخ طبری). گر عذاب آن بود ای خواجه کز او رنجه شوی چون برنجی ز جهان گر نه جهان است عذاب. ناصرخسرو. زیرا که چو دور ماند از دریا بس رنجه شود به خشک بر ماهی. ناصرخسرو. نشود رنجه هیچکس ز نیاز تا سخای تو کیمیا باشد. مسعودسعد. کودکی در سفر تو مرد شوی رنجه از راه گرم و سرد شوی. سنائی. پس گفت رنجه شدید بازگردید که قیامت نزدیک است. (تذکره الاولیاء عطار) ، آمدن. قدم رنجه کردن. از سر تلطف و بزرگواری رفتن یا آمدن به جایی. در تداول امروز، تشریف بردن یا آوردن به جایی: بدو گفت تنها بر این بارگاه همی رنجه باید شدن بی سپاه. فردوسی. خواجه بوسعید... مرا... بازجست و بنزدیک من رنجه شد. (تاریخ بیهقی). آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن... عجب نباشد. (تاریخ بیهقی). چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی. (تاریخ بیهقی)
به تعب افتادن. متأذی شدن. آزرده شدن. رنجه گشتن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه گشتن و رنجیده شدن و رنجیدن شود: مردمان از وی به خدای بنالیدند و از ستم و بیدادی او سخت رنجه شدند. (ترجمه تاریخ طبری). گر عذاب آن بود ای خواجه کز او رنجه شوی چون برنجی ز جهان گر نه جهان است عذاب. ناصرخسرو. زیرا که چو دور ماند از دریا بس رنجه شود به خشک بر ماهی. ناصرخسرو. نشود رنجه هیچکس ز نیاز تا سخای تو کیمیا باشد. مسعودسعد. کودکی در سفر تو مرد شوی رنجه از راه گرم و سرد شوی. سنائی. پس گفت رنجه شدید بازگردید که قیامت نزدیک است. (تذکره الاولیاء عطار) ، آمدن. قدم رنجه کردن. از سر تلطف و بزرگواری رفتن یا آمدن به جایی. در تداول امروز، تشریف بردن یا آوردن به جایی: بدو گفت تنها بر این بارگاه همی رنجه باید شدن بی سپاه. فردوسی. خواجه بوسعید... مرا... بازجست و بنزدیک من رنجه شد. (تاریخ بیهقی). آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن... عجب نباشد. (تاریخ بیهقی). چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی. (تاریخ بیهقی)
از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از انحنا بیرون رفتن: هرچند همی مالد خمش نشود راست هرچند همی شورد تویش نشود کم. عنصری. راست شو چون تیرو واره از کمان کز کمان هر راست بجهد بیگمان. مولوی. سرش باز پیچید و رگ راست شد و گر وی نبودی زمان خواست شد ملک را کمان کجی راست شد ز سودا بر او خشمگین خواست شد. (بوستان). پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی. چوب تر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست. موی بتلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت گوژ. (گلستان). استقامت، راست شدن. استوا، راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی). اسلحباب، راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار، معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال، راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال، راست شدن در سواری. (منتهی الارب). انصیات، راست قامت شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). - راست شدن تیر بنشانه، بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن: تیرم همه بر نشانه شد راست هر چند کمان بچپ کشیدم. خاقانی. - راست شدن موی بر اندام، کنایه از سخت هراسناک شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن. ، کنایه از سخت خشمناک شدن. انتفاش، موی بر اندام راست شدن. (زوزنی)، بپای خاستن. ایستادن. برخاستن. نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب)، معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن. استوار شدن: به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست. (تاریخ بیهقی ص 476). مبره، راست شدن. (ترجمان القرآن). - راست شدن خواب، به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن: گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص). شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - راست شدن ظن، مطابق درآمدن آن: فغان از بدیها که در نفس ماست که ترسم شود ظن ابلیس راست. (بوستان). رجوع به راست شدن گمان شود. - راست شدن گمان، تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن: از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست. ملاجامی (از ارمغان آصفی). ، صادق شدن. حقیقت داشتن. درستکار شدن: راست شو تا براستان برسی خاک شو تا بر آستان برسی. اوحدی (از امثال و حکم دهخدا). ، مصداق پیدا کردن. درست درآمدن: کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعر و ما السیف الا لمن سله ولم یزل الملک فیمن غلب. راست شود. (سندبادنامه ص 5)، روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب شدن. اصلاح شدن. سر وصورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن: بنامه راست شود نامه کرد باید و بس به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان. فرخی. کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم. فرخی. نامۀ عمرو [لیث] رسید از سمرقند که شغل من [یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678). چون راست شود کار و بارت بندیش بر فرود کارت. ؟ (از لغت اسدی). چو شاهیت یکسر مرا خواست شد از این زابلی کار تو راست شد. اسدی (گرشاسبنامۀ ص 87). چو کار افتاده ای را کار شد راست در گنجینه بگشاد و برآراست. نظامی. آن بخت که کار از او شود راست آن روز بدست راست برخاست. نظامی. مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار). شد ز روشن دل او روز مخالف تاری شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست. ملک الشعراء بهار. خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد تا که شود کار ملک راست از ایشان. حاج سیدنصراﷲ تقوی. انتظام، اتلباب، اتلیباب، راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار، راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب، کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد، راست شدن و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب، کامل و راست شدن. ائتداف، تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب). تمهد، راست شدن حال و کار. (از المنجد)، صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن: اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان)، یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن. برابر شدن. متفق شدن: و گر بر من نخواهد شد دلت راست بدشواری توانی عذر آن خواست. نظامی. چون شه این گفت و رایها شد راست پیرتر موبد از میان برخاست. نظامی. - راست شدن با، متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با: و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا). ، سازگاری یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن. برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن: تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوی، راست و برابر و یکسان شدن. تسوی، راست شدن. (زوزنی). سداده، راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود، راست شدن. (دهار)، قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن: پس به مدائن آمد و همه پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه طبری بلعمی). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چو گردد مرا راست ماچین و چین نخواهیم یاری ز مکران زمین. فردوسی. چو گیتی مر او را [اردشیررا] همه راست شد ز همت به کیوان همی خواست شد. فردوسی. چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش. فردوسی. مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان). گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد راستیشان کرد شیر و انگبین. ناصرخسرو. وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16)، متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن: تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83). - راست شدن نیزه، دراز شدن. متوجه شدن: شرعت الرماح شرعاً، راست شد نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب). - راست شدن معرکه، برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه
از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از انحنا بیرون رفتن: هرچند همی مالد خمش نشود راست هرچند همی شورد تویش نشود کم. عنصری. راست شو چون تیرو واره از کمان کز کمان هر راست بجهد بیگمان. مولوی. سرش باز پیچید و رگ راست شد و گر وی نبودی زمان خواست شد ملک را کمان کجی راست شد ز سودا بر او خشمگین خواست شد. (بوستان). پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی. چوب تر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست. موی بتلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت گوژ. (گلستان). استقامت، راست شدن. استوا، راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی). اسلحباب، راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار، معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال، راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال، راست شدن در سواری. (منتهی الارب). انصیات، راست قامت شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). - راست شدن تیر بنشانه، بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن: تیرم همه بر نشانه شد راست هر چند کمان بچپ کشیدم. خاقانی. - راست شدن موی بر اندام، کنایه از سخت هراسناک شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن. ، کنایه از سخت خشمناک شدن. انتفاش، موی بر اندام راست شدن. (زوزنی)، بپای خاستن. ایستادن. برخاستن. نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب)، معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن. استوار شدن: به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست. (تاریخ بیهقی ص 476). مبره، راست شدن. (ترجمان القرآن). - راست شدن خواب، به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن: گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص). شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - راست شدن ظن، مطابق درآمدن آن: فغان از بدیها که در نفس ماست که ترسم شود ظن ابلیس راست. (بوستان). رجوع به راست شدن گمان شود. - راست شدن گمان، تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن: از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست. ملاجامی (از ارمغان آصفی). ، صادق شدن. حقیقت داشتن. درستکار شدن: راست شو تا براستان برسی خاک شو تا بر آستان برسی. اوحدی (از امثال و حکم دهخدا). ، مصداق پیدا کردن. درست درآمدن: کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعرِ و ما السیف الا لمن سله ولم یزل الملک فیمن غلب. راست شود. (سندبادنامه ص 5)، روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب شدن. اصلاح شدن. سر وصورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن: بنامه راست شود نامه کرد باید و بس به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان. فرخی. کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم. فرخی. نامۀ عمرو [لیث] رسید از سمرقند که شغل من [یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678). چون راست شود کار و بارت بندیش بر فرود کارت. ؟ (از لغت اسدی). چو شاهیت یکسر مرا خواست شد از این زابلی کار تو راست شد. اسدی (گرشاسبنامۀ ص 87). چو کار افتاده ای را کار شد راست در گنجینه بگشاد و برآراست. نظامی. آن بخت که کار از او شود راست آن روز بدست راست برخاست. نظامی. مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار). شد ز روشن دل او روز مخالف تاری شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست. ملک الشعراء بهار. خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد تا که شود کار ملک راست از ایشان. حاج سیدنصراﷲ تقوی. انتظام، اتلباب، اتلیباب، راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار، راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب، کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد، راست شدن و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب، کامل و راست شدن. ائتداف، تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب). تمهد، راست شدن حال و کار. (از المنجد)، صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن: اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان)، یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن. برابر شدن. متفق شدن: و گر بر من نخواهد شد دلت راست بدشواری توانی عذر آن خواست. نظامی. چون شه این گفت و رایها شد راست پیرتر موبد از میان برخاست. نظامی. - راست شدن با، متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با: و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا). ، سازگاری یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن. برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن: تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوی، راست و برابر و یکسان شدن. تسوی، راست شدن. (زوزنی). سداده، راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود، راست شدن. (دهار)، قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن: پس به مدائن آمد و همه پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه طبری بلعمی). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چو گردد مرا راست ماچین و چین نخواهیم یاری ز مکران زمین. فردوسی. چو گیتی مر او را [اردشیررا] همه راست شد ز همت به کیوان همی خواست شد. فردوسی. چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش. فردوسی. مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان). گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد راستیشان کرد شیر و انگبین. ناصرخسرو. وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16)، متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن: تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83). - راست شدن نیزه، دراز شدن. متوجه شدن: شرعت الرماح شرعاً، راست شد نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب). - راست شدن معرکه، برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
لازم شدن. فریضه بودن. لازم گشتن. فرض شدن. واییدن. بایستن. (ناظم الاطباء). وجوب. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). وأی. (تاج المصادر بیهقی). کذب: کذب علیک الغسل، واجب شد بر تو غسل. (منتهی الارب) : مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود. خدا و واجب شد بموجب نص از امام پاک قادر باﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین واجب نشود تا نشود عقل مخیر. ناصرخسرو. گر کسی یابد در این کو خانه ای هر دمش واجب شود شکرانه ای. عطار
لازم شدن. فریضه بودن. لازم گشتن. فرض شدن. واییدن. بایستن. (ناظم الاطباء). وجوب. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). وأی. (تاج المصادر بیهقی). کذب: کذب علیک الغسل، واجب شد بر تو غسل. (منتهی الارب) : مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود. خدا و واجب شد بموجب نص از امام پاک قادر باﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین واجب نشود تا نشود عقل مخیر. ناصرخسرو. گر کسی یابد در این کو خانه ای هر دمش واجب شود شکرانه ای. عطار
افسر شدن. همچون تاج بر سر قرار گرفتن. مجازاً موجب زیب و زینت شدن. موجب مباهات و افتخار گردیدن: کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو
افسر شدن. همچون تاج بر سر قرار گرفتن. مجازاً موجب زیب و زینت شدن. موجب مباهات و افتخار گردیدن: کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
درماندن. فروماندن: بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پر مایه جم. ناصرخسرو. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ. سعدی. مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز شود در سفر. سعدی (بوستان). چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ. سعدی (بوستان). و رجوع به عاجز شود
درماندن. فروماندن: بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پر مایه جم. ناصرخسرو. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ. سعدی. مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز شود در سفر. سعدی (بوستان). چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ. سعدی (بوستان). و رجوع به عاجز شود
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)